مثل همیشه روی صندلی نشسته بود و با وسواس تمام کاغذ های نوشته شده را دسته بندی میکرد بعضی از انها را تا میکرد و در جعبه ی کنار دستش میگذاشت بعضی دیگر را در پاکت میگذاشت و بر روی آنها علامت میزد یا نوشته ای مینوشت تا اینکه چشمانش به کاغذی خط خطی افتاد اول خواست انرا کنار بگذارد . ولی ناگهان متوقف شد نفسی عمیق کشید و با صدای نامفهوم گفت : اه این ...! نه را ،چی نوشته ؟ اهان اینجا بهتر است .(تصور کن طوفانی با باد های سهمگین و بارشهای سخت از راه رسید و من زیر همان درخت روی همان نیمکت نشسته ام ، یکباره
نامه ها در دست باد از هم جدا میشوند و پس از لحظه ای کوتاه هیچ نامه ای نیست....باد نامه ها را با خود برد و با انها تمام وژه های دلتنگی ، غربت گوشه های صفحه ، خط خطی های عاشقانه ، خیانت نقطه ها و بغض و اندوه پارگراف ها را ....ببین چه کرده...؟نه من هستم و نه تونه نامه ای برای تونوشتن تمام شده ، مثل من،من دیگر نیستم چون نوشته ای نیست و تو ، تو ....)چند کلمه ای نامفهوم و خط زده کنار هم نوشته بود و پایین صفحه در گوشه ای فقط یک کلمه واضح بود
تولد .برخاست کنار پنجره رفت و به سمت مقابل آن طرف خیابان نگاه کرد و ارام ادامه داد .باید روی این نامه کار کنم خیلی چیزها در آن هست که شاید یادآوری آن خارج از لطف نباشد .شاید نامه هفتاد و یا هشتاد شود به هر حال آنرا نگه میدارم .دستش را بر قلبش فشار داد و ارام ادامه داد .بله ، ارزش نگه داشتن دارد . + نوشته شده در ۱۴۰۰/۱۰/۲۹ ساعت 21 توسط م.م | گمشده ...
ما را در سایت گمشده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:35